ابری که انسان شد

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

چهار

دیروز کلی شیرینی پختیم، حالا بماند که چقدر سوخت،چقدر خشک شد، و چقدر آرد اشتباه ریختیم :D

ولی واقعا باحال بود، بعد هم زیر بارون با همسر جان رفتیم خرید، دیروز بارون فوق العاده بود، الان یه کم گلوم می سوزه 

و اما قسمت هیجان انگیزش

امروز صب که از خواب بیدار شدم اسمس بانک اومد که دویست و هشتاد و دو تومن پول واریز شده برام، هرچی فکر کردم یادم نیومد کی می تونه انقد پول برام بریزه، فقط خوشحال از پول واریز شده رفتم سرکار، که اسمس دوم اومد، بله هزینه دو روز کار تو معدن بود

خلاصه که روز من با پول شروع شد امروز :)

سه_ ماساژ های معجزه گر

خب وقتی حسابی خسته ای، کوفته، گرفته، بعد می شینی استراحت کنی ولی حتی چای خوردن هم خستگیتو نمی بره، دراز می کشی، که یهو دوتا دست کوچیک روی پشتت بالا پایین می ره، بعد صدای کوچیکش می گه بذار پشتتو لگد کنم. همین دستا با همه ی کوچیکیشون حریف خستگیت می شن، با مهربونیشون 


پ ن: کلا ماساژ معجزه می کنه، چه خواهرزاده ی کوچولوت باشه چه همسر جان، البته که دومی معجزه ش خیلی بزرگتره :D 

آدماییو که دوست دارین علاوه بر بغل کردن ماساژم بدین، کلی انرژی از دستاتون سرازیر میشه به سمتشون می ره تو عمق وجودشون

دو

از هیچ آدمی توقع نداشته باش کامل کامل درکت کنه ، وقتی خودت هنوز خودتو نمی شناسی!

یک - آری آغاز دوست داشتن است

یک زمانی وبلاگ می نوشتم، یک زمانی شور و هیجانی بود برای نوشتن، آنقدر که می گفتم حتی اگه ننویسم وبلاگ حذف نمیشه می مونه تا یه زمانی برگردم و بخونمش، اما از اون شور افتادم، حرفی برای نوشتن نبود، یا شاید حالی برای نوشتن 

دلم اما برای نوشتن تنگ شده، مخصوصا حالا که شعر هم نمی نویسم، دوباره شاید شروعی لازم باشه، شروع شد 

سلام، من ابرم