ابری که انسان شد

غم

امروز اولین روز جدی کاری تو محل کار جدید بود 

غمم گرفت انقد درد و غصه دیدم، غمم گرفت خانمی دیدم که سه تومن پول آزمایش نداشت و می گفت جلو بچه هام چیزی نگین خجالت می کشم 

غمم گرفت از اشکای گوشه ی چشماشون 

غمم می گیره غمم می گیره 

ده _ پدر آن دیگری

قصه ی فیلم، قصه ی شهابه، شهاب شش ساله شده ولی حرف نمی زنه و رفتار های بقیه با اون باعث میشه بیشتر لجبازی کنه و به حرف نزدن ادامه بده

کاری به واقعی بودن یا علمی بودن و نبودن فیلم ندارم، حرف سرِ تنهاییه، خیلی از ما مثل شهاب تنهاییم، کسی نیست که بتونیم باهاش حرف بزنیم و حرف نزدنو ترجیح می دیم 

برای فرار از همین تنهایی پناه میاریم به وبلاگ هامون، پناه میاریم به پرخاشگری، به کار، به... 

به هم فرصت حرف زدن بدیم، به حرفای هم گوش بدیم

نه _ کار، کار، کار

روزی که نتیجه ی کنکور اومد و ناراحت شدم از رتبه ای که فکر می کردم بهتر از این میشه، و نشستم فکر کردم که حالا چه رشته ای انتخاب کنم که هم به روحیاتم بخوره هم کار داشته باشه هم... 

رفتم سراغ شاخه های علوم پزشکی، بعدشم گفتم خب اینو که دوست ندارم اینم که رتبه م نمی رسه، اینم که کار نداره و آخرش شد شنوایی شناسی، گویا رشته ی تر و تمیزیه، کارش مستقله و... 

خوشحال بودیم که طرح اختیاری داریم و می تونیم بدون دوره ی طرح بریم سراغ کار مستقل، اما زهی خیال باطل 

برای شهری که بیشتر از نیازش این رشته رو داره کار مستقل مسخره س، هرروز دنبال طرح رفتم و فهمیدم به خاطر همون کلمه ی اختیاری بعد از دو سال دویدن هنوز طرح نمیگیرن، کار مثلا مستقلم هم درآمد کافیو بهم نمی ده 

می دونین خسته شدم، خسته 

هشت _ ما آدمیم؟

دیشب وقتی رسیدم خونه بی بی سی داشت مستندی نشون می داد درمورد سعید حنایی 

مردی که سال هشتاد و یک اعدام شد، به جرم قتل های زنجیره ای که منجر به مرگ شونزده زن شد، زن هایی که حنایی معتقد بود ام الفساد هستن، زن های روسپی که توی خیابون سوارشون می کرد، به خونه می آورد و به طرز فجیعی خفشون می کرد 

فیلم مجموعه ای بود از حرف های حنایی، مادرش، همسرش، پسرش، دخترای چند تا از مقتولین، و مردم کوچه و بازار 

خود قاتل معتقد بود قاتل نیست و اسمش اقدام علیه زنان خیابانیه 

زنش می گفت اگه دست روم بلند کرده بود بداخلاقی کرده بود یا یک آدم کشته بود من ناراحت بودم ولی اون شونزده نفرو کشته بهش افتخار می کنم 

مادرش می گف خوشحالم که پسرم این کارو کرده فقط ناراحتم که به خاطر زن های پست زندگی خانواده ش سخت شده 

و پسرش که زیر چارده پونزده سال بود می گفت سعید حنایی ها کم نیستند من خودم شاید راهشو ادامه بدم، سرمو بالا می گیرم و افتخار می کنم 

عمق فاجعه اونجا بود که مردم کوچه و بازار هم ازش حمایت می کردند، خودش می گفت وقتی چند روز بعد از قتل می رفتم ببینم جنازه رو پیدا کردن یا نه پلیس ها با هم حرف می زدند و میگفتند دمش گرم، و من از این انگیزه می گرفتم 

این حجم از نادانی و جهل که از قاتلی حمایت کنی که شونزده نفرو کشته، شونزده زن که وقتی با بچه هاشون حرف می زدن توی چشمام اشک جمع می شد، واقعا غیر قابل باوره 

چطور میشه این همه خشونت توی وجود آدمایی باشه که هرروز می بینیمشون؟ 

هفت - WhenIwas

چند روزه که کاربرای توییتر دارن از تجربه ی مورد آزار جنسی قرار گرفتناشون می نویسن، از متلک شنیدن ها و لمس شدن ها تا موارد شدید تر، فکر نمی کنم دختری وجود داشته باشه که تا به حال این تجربه ی تلخو نداشته باشه، از متلک شنیدن های توی راه مدرسه وقتی فقط هفت هشت سال داشتیم تا الان که بیست و چند ساله ایم، از لمس شدن تو مکان های شلوغ که هنوز من ترس دارم از خیابون رفتن های قبل از عید، از نگاه های زننده ی آدمایی که گاهی هم سن پدرهامونن، از نگاه ها و حرف های چندش آور راننده های اتوبوس بین شهری و شاگرداشون که شیرینی مسیر برگشت به خونه رو زهر میکرد، از موتور سوارهایی که هنوز از صدای موتور لرز به بدنمون میفته، از شنیدن صدای پای کسی پشت سرت، توی کوچه ها 

ولی بدتر از همه ی این ها، حس ترسی بود که بعد از همه ی اینها وجودمونو می گرفت، حس ترسی که حتی نمی تونستیم درموردشون با کسی حرفی بزنیم، از ترس محکوم شدن توسط جامعه و حتی خانواده، از ترس محدود شدن، ترسی که هنوز تو وجود خیلیامون هست 

WhenIwas های زیادی وجود داره که حتی یادآوریش آزاردهنده س 

از خودمون شروع کنیم و درمورد این اتفاقا سکوت نکنیم همو متهم نکنیم 

شش _ موهایم را کوتاه نمی کنم

یک روز می رسه که چیزی که قبلا خیلی دوست داشتی برات نه تنها دوست داشتنی نیست بلکه ناراحت کننده هم هست، این یا به خاطر اینه که دوست داشتنی جدید تر و قوی تری وارد زندگی شده یا این که تو دیگه اون آدم سابق نیستی 

هرکدومش باشه یه جور حس غریب داره 


یه زمانی عاشق کوتاه کردن موهام بودم ولی امروز که رفتم برای رفع موخوره چند سانتی موهامو کوتاه کنم فهمیدم اصلا دیگه این کار برام خوشایند نیست


پنج

خدایا شکر، شکر که کسی هست که تو اوج ناراحتی می تونه آرومم کنه :)

چهار

دیروز کلی شیرینی پختیم، حالا بماند که چقدر سوخت،چقدر خشک شد، و چقدر آرد اشتباه ریختیم :D

ولی واقعا باحال بود، بعد هم زیر بارون با همسر جان رفتیم خرید، دیروز بارون فوق العاده بود، الان یه کم گلوم می سوزه 

و اما قسمت هیجان انگیزش

امروز صب که از خواب بیدار شدم اسمس بانک اومد که دویست و هشتاد و دو تومن پول واریز شده برام، هرچی فکر کردم یادم نیومد کی می تونه انقد پول برام بریزه، فقط خوشحال از پول واریز شده رفتم سرکار، که اسمس دوم اومد، بله هزینه دو روز کار تو معدن بود

خلاصه که روز من با پول شروع شد امروز :)

سه_ ماساژ های معجزه گر

خب وقتی حسابی خسته ای، کوفته، گرفته، بعد می شینی استراحت کنی ولی حتی چای خوردن هم خستگیتو نمی بره، دراز می کشی، که یهو دوتا دست کوچیک روی پشتت بالا پایین می ره، بعد صدای کوچیکش می گه بذار پشتتو لگد کنم. همین دستا با همه ی کوچیکیشون حریف خستگیت می شن، با مهربونیشون 


پ ن: کلا ماساژ معجزه می کنه، چه خواهرزاده ی کوچولوت باشه چه همسر جان، البته که دومی معجزه ش خیلی بزرگتره :D 

آدماییو که دوست دارین علاوه بر بغل کردن ماساژم بدین، کلی انرژی از دستاتون سرازیر میشه به سمتشون می ره تو عمق وجودشون

دو

از هیچ آدمی توقع نداشته باش کامل کامل درکت کنه ، وقتی خودت هنوز خودتو نمی شناسی!